با این که گرفته رنگ غم بال وپرم
ای کاش به سمت بیکران ها بپرم
باید بروم که آسمان منتظر است
من شاعرم و اسیر جایی دگرم...
شعراز دوستم استاد حاجی بنده
به سینه میزندم سر دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت
نه یوسفم نه سیاوش به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست تاب وسوسه هایت
ترا ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی....
برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت
گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟
"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است
سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!
شیرین مدام در طلب شوی دیگری
فرهاد دل سپرده به بانوی دیگری
دیگر عصای معجزه کاری نمی کند
مارا فریفتند به جادوی دیگری
اوضاع روبراه تر از این نمی شود
این شهر رفته است خدا سوی دیگری
یعقوب با لباس تو بینا نمی شود
یوسف! گرفته پیرهنت بوی دیگری
وقتی که دست های تو در فکر خدعه اند
باید که تکیه داد به بازوی دیگری
پاهای من توان رسیدن نداشتند
ما مانده ایم و حسرت زانوی دیگری
این حرف ها مسکن درد من و تو نیست
باید امید بست به داروی دیگری
شبیه قطره بارانی که آهن را نمیفهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمیفهمد
نگاهی شیشهای دارم به سنگ
مردمکهایت
الفبای دلت معنای
"نشکن" را نمیفهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی
"دوستت دارم"
کسی معنای این حرف مبرهن را نمیفهمد
من ابراهیم عشقم, مردم اسماعیل
دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را
نمیفهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن
دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را
نمیفهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از
تو میگویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را
نمیفهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمیفهمد؛ کسی من را نمیفهمد
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز