استاد مشیری

کاروان

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار

نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر

در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار



چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه کند با دل افسرده من لاله به باغ ؟

من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک ؟

وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟



عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

می برد مژده آزادی زندانی را ،

زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد

سحری جلوه کند این شب ظلمانی را .



پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید

شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش

روح آزرده من می رمد از بوی بهار

بی تو خاریست به دل ، خنده ی فروردینش




عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

کاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !

سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد ، هرچه کشیدم همه از دست حبیب



دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !

آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !

نامه ی استاد شهریار به انشتین

پیام به انیشتین
 

انشتن[انیشتین] یک سلام ناشناس البته  می‌بخشی،


دوان در سایه‌روشن‌های یک مهتاب خلیایی


نسیم شرق می‌آید، شکنج طرّه‌ها افشان


فشرده زیر بازو شاخه‌های نرگس و مریم


از آن‌هایی که در سعیدیه‌ی شیراز می‌رویند


زچین و موج دریاها و پیچ و تاب جنگل‌ها


دوان می‌آید و صبح سحر خواهد به سر کوبید


در خلوت سرای قصر سلطان ریاضی را
.


درون کاخ استغنا، فراز تخت اندیشه

سر از زانوی استغراق خود بردار


به این مهمان که بی‌هنگام و ناخوانده است، دربگشا


اجازت ده که با دست لطیف خویش بنوازد،


به نرمی چین پیشانی افکار بلندت را


به آن ابریشم اندیشه هایت شانه خواهد زد
.


نبوغ شعر مشرق نیز با آیین درویشی


به کف جام شرابی از سبوی حافظ و خیام


به دنبال نسیم از در رسیده می‌زند زانو


که بوسد دست پیر حکمت دانای مغرب را.


انشتن آفرین بر تو،

خلاء با سرعت نوری که داری، در نوردیدی


زمان در جاودان پی شد، مکان در لامکان طی شد


حیات جاودان کز درک بیرون بود پیدا شد


بهشت روح علوی هم که دین می‌گفت جز این نیست


تو با هم آشتی دادی جهان دین و دانش را.


انشتن ناز شست تو!

نشان دادی که جرم و جسم چیزی جز انرژی نیست


اتم تا می شکافد جزو جمع عالم بالاست


به چشم موشکاف اهل عرفان و تصوّف نیز


جهان ما حباب روی چین آب را ماند


من ناخوانده دفتر هم که طفل مکتب عشقم،


جهان جسم ، موجی از جهان روح می‌دانم


اصالت نیست در مادّه
.



انشتن صد هزار احسنت و لیکن صد هزار افسوس


حریف از کشف و الهام تو دارد بمب میسازد


انشتن، اژدهای جنگ
....!



<!--[if !supportLineBreakNewLine]-->


جهنم کام وحشتناک خود را باز خواهد کرد


دگر پیمانه‌ی عمر جهان لبریز خواهد شد


دگر عشق و محبت از طبیعت قهر خواهد کرد


چه می‌گویم!


مگر مهر و وفا محکوم اضمحلال خواهد بود؟


مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواهد شد؟


مگر یک مادر از دل «وای فرزندم» نخواهد گفت؟



انشتن بغض دارم در گلو دستم به دامانت


نبوغ خود به کام التیام زخم انسان کن


سر این ناجوانمردان سنگین دل به راه آور




نژاد و کیش و ملّیت یکی کن ای بزرگ استاد


زمین، یک پایتختِ امپراطوریِ وجدان کن


تفوق در جهان قائل مشو جز علم و تقوا را


انشتن نامی از ایران ِ ویران هم شنیدستی؟

حکیما، محترم می‌دار مهد ابن سینا را


به این وحشی‌تمدّن گوشزد کن حرمت ما را


انشتن پا فراتر نه جهان عقل هم طی کن


کنار هم ببین موسی و عیسی و محمّد را
.



کلید عشق را بردار و حلّ این معمّا کن


و گر شد از زبان علم این قفل کهن واکن


انشتن بازهم بالا
           
خدا را نیز پیداکن

مناظره حافظ و صائب و شهریار


حافظ:


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را




صائب :


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر ودست و تن و پا را


هر آن که چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد


نه چون حافظ که بخشیده سمرقند و بخارا




شهریار:


اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را


هر آن که چیزمی بخشد به سان مرد می بخشد


نه چون صائب که بخشیده سرو دست و تن و پا را


سرو دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند


نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را