مشیری


چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟

- مپندارید بوم ناامیدی باز ،
به بام خاطر من می کند پرواز ،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است .
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است –

مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد ؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد ؟
مگر این می پرستی ها و مستی ها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟
مگر دنبال آرامش نمی گردید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید ؟
می و افیون فریبی تیزبال وتند پروازند
اگر درمان اندوهند ،
خماری جانگزا دارند .

نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمی بیند !

چرا از مرگ می ترسید ؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
بهشت جاودان آنجاست .
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد ، در بستر گلبوی مرگ مهربان ، آنجاست !
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی ست .

همه ذرات هستی ، محو در رویای بی رنگ فراموشی ست .
نه فریادی ، نه آهنگی ، نه آوایی ،
نه دیروزی ، نه امروزی ، نه فردایی ،
زمان در خواب بی فرجام ،
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند !

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا ” هرکه را زر در ترازو ،
زور در بازوست “ جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند .

سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه ، بر آستان مرگ راحت ، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید ؟
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید ؟
چرا از مرگ می ترسید ؟

عمریست که من به سقف کوتاه  خودم  

 

آویخته ام چراغی از آه خودم....... 

 

بگذار مرا به درد جانکاه خودم ..... 

 

تو راه خودت بگیر و من راه خودم...

با این که گرفته رنگ غم بال وپرم 

ای کاش به سمت بیکران ها بپرم

 

باید بروم که آسمان منتظر است

 

من شاعرم و اسیر جایی دگرم... 

 

شعراز دوستم استاد حاجی بنده

    من سر به تنم زیاد بود از اول 

 

        شالوده ام از تضاد بود از اول  

 

         ابعاد مرا عشق به هم ریخته بود  

 

         روحم به تنم گشاد بود از اول

آن یار که عهد دوستداری بشکست      

   

           می رفت و منش گرفته دامان در دست


گفتا که دگر باره به خوابم بینی       

     

          پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست!!!

میلاد مهدی فاطمه مبارک

یک عمر تو زخمهای ما را بستی 

 

 

هر روز کشیدی به سر ما دستی  

 

 

شعبان که به نیمه میرسد ! آقا جان 

 

 

ما تازه به یادمان می آید هستی ...

از من رمیده یی و من ساده دل ھنوز

بی مھری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این

دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده ا ش ھو س

خندید در نگاه گریزنده ا ش نیاز

لب ھای تشنه ا ش به لبت داغ بوسه زد

افسانه ھای شوق ترا گفت با نگاه

پیچید ھمچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

ھر قصه ئی ز عشق که خواندی به گو ش او

در دل سپرد و ھیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواھمت ھنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آ تش خود می فشارمت

 

شعر از فروغ