شبیه قطره بارانی که آهن را نمیفهمد
دلم فرق رفیق و فرق دشمن را نمیفهمد
نگاهی شیشهای دارم به سنگ
مردمکهایت
الفبای دلت معنای
"نشکن" را نمیفهمد
هزاران بار دیگر هم بگویی
"دوستت دارم"
کسی معنای این حرف مبرهن را نمیفهمد
من ابراهیم عشقم, مردم اسماعیل
دلهاشان
محبت مانده شمشیری که گردن را
نمیفهمد
چراغ چشمهایت را برایم پست کن
دیگر
نگاهم فرق شب با روز روشن را
نمیفهمد
دلم خون است تا حدی که وقتی از
تو میگویم
فقط یک روح سرشارم که این تن را
نمیفهمد
برای خویش دنیایی شبیه آرزو دارم
کسی من را نمیفهمد؛ کسی من را نمیفهمد
مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز
مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم
شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز
روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم
گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز
سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز
خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی
طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز