مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز
نظرات 3 + ارسال نظر
mari سه‌شنبه 9 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 23:15

من یکی از شعرهای شما رو در فیس بوک قرار دادم. خیلی زیبا بود. البته با اجازه ی شما. منبع و اسمتون رو هم درج کردم که کار غیراخلاقی نکرده باشم.

حسین زاهدی شنبه 5 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 00:35

chetori jafar joon?
delemoon barat tang shode.

احسان ریزانه (زائر) پنج‌شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:23 http://ehsan876.blogfa.com

صفا هرچی بامرامه.
خیلی ارادت داریم.

شعرا عالی بود.ایول.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد