ای بابا


گفتی که مرا دوست نداری گله ای نیست  


بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست  


گفتم که کمی صبر کن و گوش به من کن  


گفتی که نه باید بروم حوصله ای نیست  


پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف  


تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست  


گفتی که کمی فکر خودم باشم و آن وقت  


 
جز عشق تو در خاطر من مشغله ای نیست  


رفتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت  


بگذار بسوزد دل من مساله ای نیست

 

شعر از دوست بزرگوارم جناب محمدجواد حاجی بنده

همواره برای تو خطر میکردم

از ساحل چشم تو گذر میکردم

از بس که هوای چشم تو عالی بود 

با کشتی کاغذی سفر میکردم



م.جواد

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد 


و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد



دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس

سند عشق به امضا شدنش می ارزد 



گرچه من تجربه‌ای از نرسیدن‌هایم 
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد 


کیستم ؟ … باز همان آتش سردی که هنوز 
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد 


با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم 
به همان لحظه‌ی بر پا شدنش می ارزد 


دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد 
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد 


سال‌ها گرچه که در پیله بماند غزلم 
صبر این کِرم به زیبا شدنش می ارزد

دلم مثل این مطلب خالیه......

دوستان گرامی...




من به مدت چند هفته عزادار امتحان زبان هستم .....



پس مطلب خاصی نمینویسم جز اینکه دعامون کنید....


صدایت در گوش زمزمه می شود

و نگاهت در ذهن مجسم

اما من تو را می خواهم نه خیالت را....

یادگاری از یک دوست

در برکه ی خیال تو برگی شناورم

سنگینی سکوت ... مرا غرق می کند

گردابی از نگاه تو پیچیده در دلم

گویی نگاه قلب تو هم فرق می کند

....

یادت شده تلاطم امواج و زورقی

در رود پر شتاب زمان سِیر می کند

چشمم چو راهبی به کلیسای چشم تو

دائم هوای خدمت آن دِیر می کند

....

چون قاصدک رها به بیابان حیرتم

دستان سرد باد مرا لمس می کند

گاهی زدست عشق تو رنجور می شوم

چون غنچه ای مرا به قفس حبس می کند

....

روزی برای برکه ی تو سنگ می شوم

سنگین تر از سکوت ... که شب جلوه می کند

همچون شبی که از غم خورشید می تکد

چون اشک یک هلال کزان چکه می کند