محمدجواد حاجی بنده

با این که گرفته رنگ غم بال وپرم 


ای کاش به سمت بیکران ها بپرم

 

باید بروم که آسمان منتظر است

 

من شاعرم و اسیر جایی دگرم... 

 

شعراز دوستم استاد حاجی بنده

منزوی

به سینه میزندم سر   دلی که کرده هوایت       

 دلی که کرده هوای کرشمه های صدایت

نه یوسفم  نه سیاوش  به نفس کشتن و پرهیز

که آورد دلم   ای دوست  تاب وسوسه هایت

ترا  ز جرگه انبوه خاطرات قدیمی....

برون کشیده ام و دل نهاده ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست

نمیکنم اگر ای دوست! سهل و زود رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت

کجاست چابکی دستهای عقده گشایت؟

"دلم گرفته برایت" زبان ساده عشق است

سلیس و ساده بگویم: دلم گرفته برایت!