یادگاری از یک دوست

در برکه ی خیال تو برگی شناورم

سنگینی سکوت ... مرا غرق می کند

گردابی از نگاه تو پیچیده در دلم

گویی نگاه قلب تو هم فرق می کند

....

یادت شده تلاطم امواج و زورقی

در رود پر شتاب زمان سِیر می کند

چشمم چو راهبی به کلیسای چشم تو

دائم هوای خدمت آن دِیر می کند

....

چون قاصدک رها به بیابان حیرتم

دستان سرد باد مرا لمس می کند

گاهی زدست عشق تو رنجور می شوم

چون غنچه ای مرا به قفس حبس می کند

....

روزی برای برکه ی تو سنگ می شوم

سنگین تر از سکوت ... که شب جلوه می کند

همچون شبی که از غم خورشید می تکد

چون اشک یک هلال کزان چکه می کند

السلام علیک یا شمس الشموس

آهــــــو آمد ســـــوی تو آرام شد، پس می شود
در حریمـت هر که ناکس می رود کس می شود

یک عبـــــــای آبی و عمـــــــــامه ای از جنس نور
آسمــــــان ازدست این گنبـــــد ملبّس می شود

تـــــو دلیــــــل اعتبـــــــــار گنبــــــــــد و نقّـــاره ای
آهــــــــن و سنـــــگ از وجود تو مقدّس می شود

دل اگــــــر تاریک باشــــــد در حــریمت چون کلاغ
زود در بیـــــن کبوتـــــــــــر ها مشخّص می شود

پنجــــــــــره فــــولاد، سقّــــــــاخانه و گنبـــــد طلا
هر که در صحـــن است محو این مثلّث می شود...

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا


منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا


منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا