السلام علیک یا شمس الشموس

آهــــــو آمد ســـــوی تو آرام شد، پس می شود
در حریمـت هر که ناکس می رود کس می شود

یک عبـــــــای آبی و عمـــــــــامه ای از جنس نور
آسمــــــان ازدست این گنبـــــد ملبّس می شود

تـــــو دلیــــــل اعتبـــــــــار گنبــــــــــد و نقّـــاره ای
آهــــــــن و سنـــــگ از وجود تو مقدّس می شود

دل اگــــــر تاریک باشــــــد در حــریمت چون کلاغ
زود در بیـــــن کبوتـــــــــــر ها مشخّص می شود

پنجــــــــــره فــــولاد، سقّــــــــاخانه و گنبـــــد طلا
هر که در صحـــن است محو این مثلّث می شود...

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا


منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

میزند غمزهٔ مرد افکن او تیر مرا
دوستان چیست در این واقعه تدبیر مرا

من دیوانه نه آنم که نصیحت شنوم
پند پیرانه مده گو پدر پیر مرا


منم و نالهٔ شبگیر بدین سان که منم
کی به فریاد رسد نالهٔ شبگیر مرا

صنما عشق تو با جان بدر آید ناچار
چون فرو رفت غم عشق تو با شیر مرا

گر نه زنجیر سر زلف تو باشد یکدم
نتوان داشت در این شهر به زنجیر مرا

حلقهٔ زلف تو در خواب نمودند به من
جز پریشانی از آن خواب چه تعبیر مرا

صدایت در گوش زمزمه می شود

و نگاهت در ذهن مجسم

اما من تو را می خواهم نه خیالت را....

خداحافظی



من رفتم بای...

مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ خود می بیینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود

که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود

زنی که مثل غزل های عاشقانه ی من

به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود

مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد

اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود

به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم

میان آمده و رفتگان سرآمد بود

زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش

رهایی نفس از حبس های ممتد بود

به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "

و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود

زن جوان نه همین فرصت جوانی من

که از جوانی من رخصت مجدّد بود

میان جامه ی عریانی از تکلّف خود

خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود

دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _

که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود

به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !

زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود