آهــــــو آمد ســـــوی تو آرام شد، پس می شود
در حریمـت هر که ناکس می رود کس می شود
یک عبـــــــای آبی و عمـــــــــامه ای از جنس نور
آسمــــــان ازدست این گنبـــــد ملبّس می شود
تـــــو دلیــــــل اعتبـــــــــار گنبــــــــــد و نقّـــاره ای
آهــــــــن و سنـــــگ از وجود تو مقدّس می شود
دل اگــــــر تاریک باشــــــد در حــریمت چون کلاغ
زود در بیـــــن کبوتـــــــــــر ها مشخّص می شود
پنجــــــــــره فــــولاد، سقّــــــــاخانه و گنبـــــد طلا
هر که در صحـــن است محو این مثلّث می شود...
زن جوان غزلی با ردیف " آمد " بود
که بر صحیفه ی تقدیر من مسوّد بود
زنی که مثل غزل های عاشقانه ی من
به جسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود
مرا زِ قید زمان و مکان رها می کرد
اگر چه خود به زمان و مکان مقیّد بود
به جلوه و جذبه در ضیافت غزلم
میان آمده و رفتگان سرآمد بود
زنی که آمدنش مثل "آ" یِ آمدنش
رهایی نفس از حبس های ممتد بود
به جمله ی دل من مسندالیه " آن زن "
و " است " رابطه و " باشکوه " مسند بود
زن جوان نه همین فرصت جوانی من
که از جوانی من رخصت مجدّد بود
میان جامه ی عریانی از تکلّف خود
خلوص منتزع و خلسه ی مجرّد بود
دو چشم داشت _ دو " سبزآبی " بلاتکلیف _
که بر دوراهی " دریا چمن " مردّد بود
به خنده گفت : ولی هیچ خوب مطلق نیست !
زنی که آمدنش خوب و رفتنش بد بود