راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من

بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز زنی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو


فروغ

عشق ریاضی

منحنی قلب من، تابع ابروی توست

خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست

حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست

بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها

آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو

بی تو وجودم بود یک سری واگرا

گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

ناحیه همگراش دایره روی توست

حسرت

از من رمیده یی و من ساده دل ھنوز

بی مھری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این

دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

ادامه مطلب ...

ای نامردا من نیستم شما چرا سر نمیزنین ...



ما رفتیم تعطیلات ترم تموم شد تا دوهفته دیگه بای !!!!!!!!!!!!!!!!!!!




!!!!جان مادرت نظر بده!!!!

حکایت آدم (انسان)شدن یک فرزند

پدری  با پسرش  گفت به  خشم                که تو آدم نشوی خاک به  سر

گر کسان  جامع خیرند و شرند                   از سر و پای تو بارد همه  شر

حیف  از آن عمر  که ای  بی  سر و پا           در   پی  تربیتت    کردم    سر

دل  فرزند  از این  حرف  شکست                 بی  خبر  روز  دگر   کرد  سفر

رفت از آن  شهر  به شهری  که شود           فارغ   از   سرزنش   تلخ    پدر

رفت  از  پیش  پدر  تا  که  کند                      بهر  خود   فکر  دگر   کار   دگر

عاقبت  منصب  والایی   یافت                     حاکم   شهر   شد و  صاحب  زر

چند   روزی  بگذشت  و پس از  آن               امر   فرمود   به    احضار     پدر

تا  ببیند   پدر  آن  جاه  و   جلال                    شرمساری  برد  از  طعنه  مگر

پدرش    آمد   از  راه     دراز                           نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر  از غایت  خود خواهی  و  کبر              به  سراپای    وی    افکند   نظر

گفت:  ای  پیر  شناسی   تو  مرا؟؟            گفت: کی  میروی  از   یاد   پدر؟؟

گفت:  گفتی  که من  آدم   نشوم               حالیا حشمت   و   جاهم     بنگر

پیر  خندید  و  سرش  داد    تکان                این سخن گفت و برون شد از در

من  نگفتم  که  تو  حاکم   نشوی             گفتم   آدم  نشوی   جان پدر