از من رمیده یی و من ساده دل ھنوز

بی مھری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این

دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده ا ش ھو س

خندید در نگاه گریزنده ا ش نیاز

لب ھای تشنه ا ش به لبت داغ بوسه زد

افسانه ھای شوق ترا گفت با نگاه

پیچید ھمچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

ھر قصه ئی ز عشق که خواندی به گو ش او

در دل سپرد و ھیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد

می خواھمت ھنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آ تش خود می فشارمت

 

شعر از فروغ

نظرات 6 + ارسال نظر
aysun شنبه 11 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 14:22 http://ayson0.blogfa.com

سلام! خوبم فدام! اومدم بگم بازگشت دوباره مرا به عرصه وبلاگ نویسی چرت و پرت نویسی پاس بدار و به جمله هام گیر نده! هههههههههه
من برگشتم منتظرتم و میدونم دلتنگم بودی!!!!!!!!
چطوری جعفری؟ سلاممو به شوید و دوستای دیگت ابلاغ کن!
هههههههههههههههههههههههه

سارا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:51

همیشه یکی پیدا میشه که هُلت بده
چه نشسته باشی روی تاب
چه ایستاده باشی لبه ی پرتگاه

سارا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:54


زندگی ارزش دویدن دارد ، حتی با کفشهای پاره !!!

سارا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:56 http://sarahstart.blogfa.com/

برای دشمنانت، کوره را آنقدر داغ مکن که حرارتش خودت را هم بسوزاند!

سارا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:58 http://sarahstart.blogfa.com/

دریاها نماد فروتنی هستند . در نهاد خود کوه هایی بلندتر از خشکی دارند ولی هیچ گاه آن را به رخ ما نمی کشند . اُرد بزرگ

صهبانا سه‌شنبه 18 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 14:52 http://sahbana.blogsky.com


سلام ممنون از اشعار نابی که گذاشتید .
خواستم اگر قابل بدانید یادگاری هم از من در این سرا بماند .


در برکه ی خیال تو برگی شناورم

سنگینی سکوت ... مرا غرق می کند

گردابی از نگاه تو پیچیده در دلم

گویی نگاه قلب تو هم فرق می کند

....

یادت شده تلاطم امواج و زورقی

در رود پر شتاب زمان سِیر می کند

چشمم چو راهبی به کلیسای چشم تو

دائم هوای خدمت آن دِیر می کند

....

چون قاصدک رها به بیابان حیرتم

دستان سرد باد مرا لمس می کند

گاهی زدست عشق تو رنجور می شوم

چون غنچه ای مرا به قفس حبس می کند

....

روزی برای برکه ی تو سنگ می شوم

سنگین تر از سکوت ... که شب جلوه می کند

همچون شبی که از غم خورشید می تکد

چون اشک یک هلال کزان چکه می کند


صهبانا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد