یادگاری از یک دوست

در برکه ی خیال تو برگی شناورم

سنگینی سکوت ... مرا غرق می کند

گردابی از نگاه تو پیچیده در دلم

گویی نگاه قلب تو هم فرق می کند

....

یادت شده تلاطم امواج و زورقی

در رود پر شتاب زمان سِیر می کند

چشمم چو راهبی به کلیسای چشم تو

دائم هوای خدمت آن دِیر می کند

....

چون قاصدک رها به بیابان حیرتم

دستان سرد باد مرا لمس می کند

گاهی زدست عشق تو رنجور می شوم

چون غنچه ای مرا به قفس حبس می کند

....

روزی برای برکه ی تو سنگ می شوم

سنگین تر از سکوت ... که شب جلوه می کند

همچون شبی که از غم خورشید می تکد

چون اشک یک هلال کزان چکه می کند

نظرات 2 + ارسال نظر
زائر یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 16:14 http://ehsam876.blogfa.com

سلام
عالی بود ....
خوش به حالت که اینقدر قشنگ شعر میگی

زائر سه‌شنبه 25 مهر‌ماه سال 1391 ساعت 22:28 http://ehsan876.blogfa.com

خوشا به حال بنده ای گمنام که خدا اورا بشناسد ومردم او را نشناسند
اللهم انا نسئلک منازل الشهداء

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد