شعری از حافظ

ما نگوییم بد و میل به ناحـق نکنیم

 

جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم

 

عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است

 

کار بد مصلحت آن اسـت که مطلق نکنیم

 

رقم مغلطه بر دفتـر دانـش نزنیم

 

سر حق بر ورق شـعبده ملحق نکنیم

 

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد

 

التفاتـش به می صـاف مروق نکنیم

 

خوش برانیم جهان در نظر راهروان

 

فکر اسـب سیه و زین مغرق نکنیم

 

آسمان کشـتی ارباب هنر می‌شکند

 

تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم

 

گر بدی گفت حسـودی و رفیقی رنجید

 

گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم

 

حافظ ار خصـم خطا گفت نگیریم بر او

 

ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.

 

استاد مشیری

  ای بهار


ای بهار


تو پرنده ات رها


بنفشه ات به بار


می وزی پر از ترانه

 

می رسی پر از نگار

 

هرکجا رهگذار تست


شاخه های


ارغوان شکوفه ریز

 

خوشه اقاقیا ستاره بار


بیدمشک زرفشان


لشکر ترا طلایه دار

 

بوی نرگسی که می کنی نثار


برگ تازه ای که می دهی به شاخسار


چهره تو در فضای کوچه باغ


شعر دلنشین روزگار


آفرین آفریدگار


ای طلوع تو

 

در میان جنگل برهنه

 

چون طلوع


سرخ عشق


چون طلوع سرخ عشق

 

پشت شاخه کبود انتظار


ای بهار

 

ای همیشه خاطرت عزیز


عاقبت کجا ؟


کدام دل ؟


کدام دست ؟


آشتی دهد من و ترا؟


تو به هر کرانه گرم رستخیز

 

من خزان جاودانه پشت میز


یک جهان ترانه ام شکسته در گلو

 

شعر بی جوانه ام


نشسته روبرو


پشت ای دیرچه های بسته


می زنم هوار


ای بهار ای بهار ای بهار

 

 

استاد مشیری

کاروان

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار

نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر

در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار



چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه کند با دل افسرده من لاله به باغ ؟

من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک ؟

وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟



عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

می برد مژده آزادی زندانی را ،

زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد

سحری جلوه کند این شب ظلمانی را .



پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید

شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش

روح آزرده من می رمد از بوی بهار

بی تو خاریست به دل ، خنده ی فروردینش




عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

کاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !

سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد ، هرچه کشیدم همه از دست حبیب



دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !

آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !