شعر سفر ھمه شب با دلم کسی می گوید « سخت آشفته ای زدیدار ش صبحدم با ستارگان سپید می رود، می رود، نگھدار ش » من به بوی تو رفته از دنیا بی خبر از فریب فرداھا روی مژگان نازکم می ریخت چشمھای تو چون غبار طلا تنم از حس دستھای تو داغ گیسویم در تنف س تو رھا می شکفتم ز عشق و می گفتم « ھر که دلداده شد به دلدار ش ننشیند به قصد آزار ش برود، چشم من به دنبال ش برود، عشق من نگھدار ش » آه، اکنون تو رفته ای و غروب سایه می گسترد به سینهء راه نرم نرمک خدای تیرهء غم می نھد پا به معبد نگھم می نویسد به روی ھر دیوار آیه ھائی ھمه سیاه سیاه |