استاد مشیری

کاروان

عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

خسته شد چشم من از این همه پاییز و بهار

نه عجب گر نکنم بر گل و گلزار نظر

در بهاری که دلم نشکفد از خنده یار



چه کند با رخ پژمرده من گل به چمن ؟

چه کند با دل افسرده من لاله به باغ ؟

من چه دارم که برم در بر آن غیر از اشک ؟

وین چه دارد که نهد بر دل من غیر از داغ ؟



عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

می برد مژده آزادی زندانی را ،

زودتر کاش به سر منزل مقصود رسد

سحری جلوه کند این شب ظلمانی را .



پنجه مرگ گرفته ست گریبان امید

شمع جانم همه شب سوخته بر بالینش

روح آزرده من می رمد از بوی بهار

بی تو خاریست به دل ، خنده ی فروردینش




عمر پا بر دل من می نهد و می گذرد ...

کاروانی همه افسون ، همه نیرنگ و فریب !

سالها باغ و بهارم همه تاراج خزان

بخت بد ، هرچه کشیدم همه از دست حبیب



دیدن روی گل و سیر چمن نیست بهار

به خدا بی رخ معشوق ، گناه است ! گناه !

آن بهار است که بعد از شب جانسوز فراق

به هم آمیزد ناگه ... دو تبسم : دو نگاه !