یادگاری از یک دوست

در برکه ی خیال تو برگی شناورم

سنگینی سکوت ... مرا غرق می کند

گردابی از نگاه تو پیچیده در دلم

گویی نگاه قلب تو هم فرق می کند

....

یادت شده تلاطم امواج و زورقی

در رود پر شتاب زمان سِیر می کند

چشمم چو راهبی به کلیسای چشم تو

دائم هوای خدمت آن دِیر می کند

....

چون قاصدک رها به بیابان حیرتم

دستان سرد باد مرا لمس می کند

گاهی زدست عشق تو رنجور می شوم

چون غنچه ای مرا به قفس حبس می کند

....

روزی برای برکه ی تو سنگ می شوم

سنگین تر از سکوت ... که شب جلوه می کند

همچون شبی که از غم خورشید می تکد

چون اشک یک هلال کزان چکه می کند