صالح واعظی

شیرین مدام در طلب شوی دیگری

فرهاد دل سپرده به بانوی دیگری

دیگر عصای معجزه کاری نمی کند

مارا فریفتند به جادوی دیگری

اوضاع روبراه تر از این نمی شود

این شهر رفته است خدا سوی دیگری

یعقوب با لباس تو بینا نمی شود

یوسف! گرفته پیرهنت بوی دیگری

وقتی که دست های تو در فکر خدعه اند

باید که تکیه داد به بازوی دیگری

پاهای من توان رسیدن نداشتند

ما مانده ایم و حسرت زانوی دیگری

این حرف ها مسکن درد من و تو نیست

باید امید بست به داروی دیگری