از من رمیده ئی و من ساده دل ھنوز
بی مھری و جفای تو باور نمی کنم
دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این
دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم
رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید
دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم
دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا
در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم
یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت
یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز
لرزید بر لبان عطش کرده ا ش ھو س
خندید در نگاه گریزنده ا ش نیاز
لب ھای تشنه ا ش به لبت داغ بوسه زد
افسانه ھای شوق ترا گفت با نگاه
پیچید ھمچو شاخه پیچک به پیکرت
آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه
ھر قصه ئی ز عشق که خواندی به گو ش او
در دل سپرد و ھیچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است
با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یاد
می خواھمت ھنوز و به جان دوست دارمت
ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز
بر سینه پر آ تش خود می فشارمت
(فروغ )
عاشق فروغم
یک شاعر به تمام معناست
که هیچ همتایی نمیتونه داشته باشه
ممنون از انتخاب این نوشته ی قشنگش
راستی یک چیزی
چرا همش عکستو عوض میکنی ؟؟؟؟
(((یکی نیست بگه فضول به تو چه ربطی داره ؟؟؟!!!!)))