حسرت

از من رمیده ئی و من ساده دل ھنوز

بی مھری و جفای تو باور نمی کنم

دل را چنان به مھر تو بستم که بعد از این

دیگر ھوای دلبر دیگر نمی کنم

رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید

دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم

دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا

در این سکوت تلخ و سیه جستجو کنم

یادآر آن زن، آن زن دیوانه را که خفت

یک شب به روی سینه تو مست عشق و ناز

لرزید بر لبان عطش کرده ا ش ھو س

خندید در نگاه گریزنده ا ش نیاز

لب ھای تشنه ا ش به لبت داغ بوسه زد

افسانه ھای شوق ترا گفت با نگاه

پیچید ھمچو شاخه پیچک به پیکرت

آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه

ھر قصه ئی ز عشق که خواندی به گو ش او

در دل سپرد و ھیچ ز خاطر نبرده است

دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت

آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است

با آنکه رفته ئی و مرا برده ئی ز یاد

می خواھمت ھنوز و به جان دوست دارمت

ای مرد، ای فریب مجسم بیا که باز

بر سینه پر آ تش خود می فشارمت 

 

(فروغ )

نظرات 1 + ارسال نظر
رومینا پنج‌شنبه 20 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 21:06 http://black-love.blogsky.com/

عاشق فروغم
یک شاعر به تمام معناست
که هیچ همتایی نمیتونه داشته باشه


ممنون از انتخاب این نوشته ی قشنگش

راستی یک چیزی
چرا همش عکستو عوض میکنی ؟؟؟؟

(((یکی نیست بگه فضول به تو چه ربطی داره ؟؟؟!!!!)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد