در نهفت پرده شبدختر خورشیدنرم می بافددامن رقاصه صبح طلایی راوز نگاه سیاه خویشمی سرایدمرغ مرگ اندیشچهره پرداز سحر مردهستچشمه خورشید افسرده ستمی دواند در رگ شبخون سرد این فرسب شوموز نهفت پرده شب دختر خورشیدهمچنان آهسته می بافددامن رقاصه صبح طلایی را
ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
جز خدا کیست که در سایه ی مهرش بخزیمرحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست "برخیز لطفا" به روز است شما نیز برخیزید لطفا !التماس دعا
در نهفت پرده شب
دختر خورشید
نرم می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
وز نگاه سیاه خویش
می سراید
مرغ مرگ اندیش
چهره پرداز سحر مردهست
چشمه خورشید افسرده ست
می دواند در رگ شب
خون سرد این فرسب شوم
وز نهفت پرده شب دختر خورشید
همچنان آهسته می بافد
دامن رقاصه صبح طلایی را
ملاصدرا می گوید: خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان اما به قدر فهم تو کوچک می شود و به قدر نیاز تو فرود می آید و به قدرآرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
جز خدا کیست که در سایه ی مهرش بخزیم
رحمت اوست که هر لحظه پناه من و توست
"برخیز لطفا" به روز است شما نیز برخیزید لطفا !
التماس دعا