خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر از این عیبی که می دانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با آیینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر که می میرم چو می آیی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی؟

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

فروغ

شعر سفر

 

ھمه شب با دلم کسی می گوید

« سخت آشفته ای زدیدار ش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود، می رود، نگھدار ش »

 

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداھا

روی مژگان نازکم می ریخت

چشمھای تو چون غبار طلا 

تنم از حس  دستھای تو داغ

گیسویم در تنف س تو رھا

 

می شکفتم ز عشق و می گفتم

« ھر که دلداده شد به دلدار ش

ننشیند به قصد آزار ش

برود، چشم من به دنبال ش

برود، عشق من نگھدار ش » 

 

آه، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینهء راه

نرم نرمک خدای تیرهء غم

می نھد پا به معبد نگھم

می نویسد به روی ھر دیوار

آیه ھائی ھمه سیاه سیاه